وقتی دوستت دارن و... (p1...)
آرام آرام، به سقف بالای سرش که انگاری از جنس شیشه بود نگاهی انداخت.
باران، به طرز شگفت انگیزی زیبا و دلنشین بود؛
حجم احساساتش اونقدری زیاد بود، که فقط میتوانست ساعتها بنشیند و با دوست خیالی اش صحبت کند.
از اونجایی که هیچ وقت اراده ی بیان احساساتش را نداشت، حرف هایی که خود را از گفتنشان محروم کرده بود را، تبدیل به ملودیک و هارمونی هایی از جنس گیتار و درام بود، کرد.
حرف های ناگفته، احساسات پنهان شده، فکر های دفع شده، حس های چال شده، همه و همه ، توی آهنگ هایش نمایان بودند...
پوشه ای را، فقط و فقط به تو اختصاص داده بود، نزدیک هشتاد آهنگ، فقط و فقط، برای معشوقه اش.دیوونگیه... اینطور نیست...؟
البته، با وجود اون همه زیبایی، چشم دخترک فقط هم گروهی اش را میدید.
ان پسر مظلوم، تمام فکر و ذهنش را، به تو اختصاص داده بود.
به طوری که مانند ویروسی، در ذهنش آشوبی به پا میکردی، مدتی ساکت میشد و بعد جانی دوباره میگرفت.شخصیت ها، سلیقه ها، علایق ها، و حتی نظر هایتان، تضاد یک دیگر بود.اما انگار،همین باعث میشد عشق پسرک نسبت به دخترکش بیشتر شود؛
دخترک باران را میپسندید، اما پسرک از باران متنفر بود.
آن روز، روز جهنمی نام داشت،حداقل برای پسرک؛
روزی بود که پسرک مظلوم عشقش را از دست میده، اما دختری به عشقش میرسید؛ عجیب به نظر میرسید، اما واقعی بود !
سالها بود که خواستار همچین روزی برای خودش و دخترک بود، اما هراسش مانع رسیدن پسرک به آرزویش بود.بی رحمانست !
میون آن صدای دلنشینی که پسرک ضبط کرده بود، صدایی اذیت کننده و اشنا، ترجیحا صدای نوتیف گوشی اش میان آهنگ شنیده میشد.
قدم هایش آرام آرام کند شدند،علاقه ای به پاسخ دادن به آن نوتیف های آزار دهنده را نداشت؛اما برای خلاص شدن از شر مزاحمت، امری اجباری بود!
میتوانست حدس بزند کیست، و همین باعث شده بود میلی به جواب دان نداشته باشد...
(4 پیام ناخوانده از ا.ت)
اره،خودش بود...
دختری که پسرک مظلوم را تبدیل به عروسک خیمه شب بازی اش کرده بود؛ بی میلی اش هنوز پا برجا بود، اما انگار نمیتوانست پیروز هیچ جنگی شود...
و در آخر، تسلیم شد... او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت؛ خوشبختی در سرنوشت پسرک، روایت نشده بود... انگار سرنوشتش شکست و پشیمانی مزمن شده بود...! دلش کمی خوشبختی میخواست، کمی خوش شانسی؛ اما انگار، سرنوشت خواستار همچین چیزی نبود...!
به ناچار، تسلیم شد؛ به هر حال مجبور بود، مجبور بود با تمام پشیمانی ها، باری اضافی به دوش بکشد...
_________________________________________________________________________
"تمامی نوشته ها متعلق به خرداد ماه است"
(من یک دور این نوشته رو بازنویسی کردم، اما انگار تقدیر بامن سر لج کرده. همش پاک شدو صد در صد این اصلا به خوبی اون نیست. شرمنده!)
باران، به طرز شگفت انگیزی زیبا و دلنشین بود؛
حجم احساساتش اونقدری زیاد بود، که فقط میتوانست ساعتها بنشیند و با دوست خیالی اش صحبت کند.
از اونجایی که هیچ وقت اراده ی بیان احساساتش را نداشت، حرف هایی که خود را از گفتنشان محروم کرده بود را، تبدیل به ملودیک و هارمونی هایی از جنس گیتار و درام بود، کرد.
حرف های ناگفته، احساسات پنهان شده، فکر های دفع شده، حس های چال شده، همه و همه ، توی آهنگ هایش نمایان بودند...
پوشه ای را، فقط و فقط به تو اختصاص داده بود، نزدیک هشتاد آهنگ، فقط و فقط، برای معشوقه اش.دیوونگیه... اینطور نیست...؟
البته، با وجود اون همه زیبایی، چشم دخترک فقط هم گروهی اش را میدید.
ان پسر مظلوم، تمام فکر و ذهنش را، به تو اختصاص داده بود.
به طوری که مانند ویروسی، در ذهنش آشوبی به پا میکردی، مدتی ساکت میشد و بعد جانی دوباره میگرفت.شخصیت ها، سلیقه ها، علایق ها، و حتی نظر هایتان، تضاد یک دیگر بود.اما انگار،همین باعث میشد عشق پسرک نسبت به دخترکش بیشتر شود؛
دخترک باران را میپسندید، اما پسرک از باران متنفر بود.
آن روز، روز جهنمی نام داشت،حداقل برای پسرک؛
روزی بود که پسرک مظلوم عشقش را از دست میده، اما دختری به عشقش میرسید؛ عجیب به نظر میرسید، اما واقعی بود !
سالها بود که خواستار همچین روزی برای خودش و دخترک بود، اما هراسش مانع رسیدن پسرک به آرزویش بود.بی رحمانست !
میون آن صدای دلنشینی که پسرک ضبط کرده بود، صدایی اذیت کننده و اشنا، ترجیحا صدای نوتیف گوشی اش میان آهنگ شنیده میشد.
قدم هایش آرام آرام کند شدند،علاقه ای به پاسخ دادن به آن نوتیف های آزار دهنده را نداشت؛اما برای خلاص شدن از شر مزاحمت، امری اجباری بود!
میتوانست حدس بزند کیست، و همین باعث شده بود میلی به جواب دان نداشته باشد...
(4 پیام ناخوانده از ا.ت)
اره،خودش بود...
دختری که پسرک مظلوم را تبدیل به عروسک خیمه شب بازی اش کرده بود؛ بی میلی اش هنوز پا برجا بود، اما انگار نمیتوانست پیروز هیچ جنگی شود...
و در آخر، تسلیم شد... او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت؛ خوشبختی در سرنوشت پسرک، روایت نشده بود... انگار سرنوشتش شکست و پشیمانی مزمن شده بود...! دلش کمی خوشبختی میخواست، کمی خوش شانسی؛ اما انگار، سرنوشت خواستار همچین چیزی نبود...!
به ناچار، تسلیم شد؛ به هر حال مجبور بود، مجبور بود با تمام پشیمانی ها، باری اضافی به دوش بکشد...
_________________________________________________________________________
"تمامی نوشته ها متعلق به خرداد ماه است"
(من یک دور این نوشته رو بازنویسی کردم، اما انگار تقدیر بامن سر لج کرده. همش پاک شدو صد در صد این اصلا به خوبی اون نیست. شرمنده!)
- ۵.۹k
- ۳۰ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط